گلهای تازه. برنامه شماره 13. در پرده چنگ. با همکاری هنرمندان: سیاوش. حبیب الله بدیعی. منصور صارمی. م
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی
حافظ
حافظ
یادم میاد یه بار یه نوشته از شجریان درباره شهناز خوندم که شهناز رو "استاد" نمی خوند به این سبب که به همه تو این روزگار می گن "استاد"! همون سالهای اول تدریسم با خودم کنار اومدم که این جماعت شغلمو صدا می زنن که بهم می گن "استاد"! اما امروز که داشتم سفال ها رو پتینه می کردم، داروخونه چیه یه مکثی کرد و صدام زد "استاد"! می دونستم که بهش گفته ن که مدرس دانشگام اما تو اون مکثش چیزی دیدم میون "اوسّا" و "استاد"!
روبرو، پیرمرد پرچانهای کنار پنجره نشسته بود. چایی که سرباز همقطارمان برای همه گرفتهبود را رد کرد و برای چهارمینبار همسفران میبایست جاییکه خاطرات پیش از انقلابش کات میخورد را به خاطر بسپرند و بگذارند لرزان از میانشان رد شود؛ برود ته واگن سیگار بکشد. او هر ده دقیقه یکبار همسفران را بُر میزد اما تنها معترض کوپه، نوزادی بود که هرچه هم دستبهدست میشد از فراخواندن شخص لوکوموتیوران فروگذار نمیکرد. همان نخستینبار که بازگشت، دریافتم که به سیگار نمیرود؛ نه بوی توتون میداد، نه عطر. سهم آبمعدنیاش را هم به آن سرباز دادهبود.
در راهرو به رود دور و باریکی که آسمان بزرگ را بر شانه میکشید خیره بودم که باز از کوپه بیرونزد. به تندی آهنگ کوپه کردم تا به دروغ، رفتار دیگری نکند. از هم که رد میشدیم لبخندی زد و یواش، سیگار تعارفم کرد. لبخند من اما در پاسخ یکوری بود. پیشنهادش را رد کردم و رد شدیم. باز خوب بود که با قطار سفر میکرد وگرنه کدام اتوبوس هر ده دقیقه یکبار میایستد.
از همراهنشدنم که مطمئن شد، همچنانکه به خلاف حرکت قطار به درودیوار میخورد و میرفت انگار از سیگار و سلامتی میگفت. آوای غرورش در نوای پیوستهی آهنها گم شدهبود و نمیشنیدم.
منم نوشتم الله اکبر !
وبلاگمو میگم.
باز ما چار تا کامنت دیدیم ویار نوشتن کردیم !
من با زن معمولی ازدواج کردم
www.zanemamoli.blogfa.com
بالاخره فیلم مستندی که بی بی سی از مهندس سیحون ساخت رو دیدم. خیلی روم تاثیر داشت. مثل مادرا وسط فیلم دلم رفت پیش دانشجوهام و آرزو میکردم ترم تموم نشده بود و اینو تو کلاس براشون نمایش میدادمو اونقدر رفته بودم تو جو که تو خیالاتم دوباره مهربون شده بودمو نظرم نسبت بدانشجوهام عوض شده بود و وسط فیلم هی پاز میزدمو رندوم یکیشونو با اسم کوچیک صدا میزدمو! ازش یه سوال مزخرفی میپرسیدمو دوباره برمیگشتیم ادامه شو پی میگرفتیمو همه مشتاق و تحت تاثیر این حرکت من گوش میکردنو بسه دیگه برم یه فیلم دیگه ببینم حالوم عوض شه !
ها ها ها ها ..... خیلی خیلی حال داد! هر ترم موقع نمره دادن٬ معمولا زمان ارفاق کردن٬ همیشه یه تعداد بچه ها بودن که قیافه شون از ذهنم میپرید و همه چی بهم میریخت و کمی شاید ناحقی میشد. خدا پدرمادر فیس بوکو بیامرزه! همینطور اتفاقی گفتم بزنم اسماشونو که بععععله٬ جواب داد! ماشالا این روزها همه واسه خودشون فیس بوک دارن٬ شما چطور؟ دیگه هیشششششکی نمیتونه از زیر دستمون در بره !
با دانشجوی ترم ۳ی که برای ۱ امتحان تستی ۲۰ سوالی! که روی ۳صفحه از ۴صفحه ی سفید و بزرگ پاسخنامه٬ نام و نام خانوادگی و رشته و شماره دانشجوییشو! تمام و کمال نوشته چه باید کرد؟؟؟؟
بعد سه سال تدریس و ژوژمان و نمره٬ امروز برای اولین باره که رفتم سر جلسه امتحان. چه تلخه. اون موقعا نمیدونستم و اصلا بفکرشم نبودم که چه حالی دارن استادام سر جلسه. الانم اصلا همچین نیست که وای چه موقعیت بدی و من تحملشو ندارم و اینجا کجاست! فقط اینکه اوج خداگونه ی ناخوشآیندی بود که ببینی یکی همه چیو با هم قاطی کرده و از ناراحتی داره بالا میاره و تو نمی تونی هیچ رقمه بهش کمک کنی٬ یکی عین بلبل همه رو جواب داده اما رو یکی دوتاش گیر کرده و تو نمی تونی هیچ رقمه بهش کمک کنی و یکی هم که دنیا بهیچ جاش بند نیست و.... تو نمی تونی هیچ رقمه بهش کمک کنی !
یکبار شعرامو از اینجا جمع کردم بردم تو فیس بوک نشون ملت دادم. حالام خورده خورده شعرهام که استتوس های فیس بوکم بودن جمع شدن و آوردمشون اینجا. نمیدونم دقیقا از کی شروع شدن اما دست کم ترتیب زمانیشون رعایت شده:
دُمِ دوشاخه ی ماهی
یکی از بال هایِ پروانه
! آغوشِ گشوده ی تو
*
پرهای ریز درخت روی شیروانی
به هم خوردن برگهای گنجشکها
باران زرد ستاره ها
*
برگهایِ درختِ انجیرِ حیاطِ خانه هر روز پهن تر میشوند
و من
عریان تر
*
خورشید از لایِ برگها عبور میکند
من از رویِ بهارهایِ نارنج
مرگ از زیرِ غروب
*
هفته ای گذشت
خورشید از لایِ شاخه ها
و مرگ از زیرِ غروب
عبور می کنند
بهارهایِ نارنج پلاسیده اند
*
وقتی پلکهایم را باز میکنم جهان را میبینم
و آنگاه که میبندم
تو را
*
در شالیزار
مرزها معبرند
*
شالیزار
غرق در آب
درختان
غرق در باد
دعوایِ پرندگان
*
زیرِ آب
دانه هایِ برنج
درختان
تصویرِ رویِ آب
*
غروب شالیزار است
کلاغی اریب پرواز میکند
صدایی نیست
*
غروب های جمعه
جاده چالوس یکطرفه است
به سمت تو
*
اندوه امروز را فردا به تو خواهم گفت
اگر امروزمان را فردایی باشد
یا فردا را مایی
*
شاخه های درخت در هوا هستند
همچنانکه صدای چکاوک
و دانه های آب
عین چاهار روزو یک سفر خوب رفتم. اونجوری که مرغ بعد از خیس شدن خودشو میتکونه منم خودمو تکوندم. سبکم. با اینکه اونقد قوی هستم که خودم بتونم خودمو جمع کنم اما بد نیست این چیزی که قبل از سفر نوشتم و اینجا نذاشتمش رو اینجا بذارمش:
"این آخر ترمی یاد فیلم "گرین مایل" میفتم. احساس اون سیاه گندهه رو دارم. اینقد با دانشجوهایی طرف بودم که اوضاع فهمیشون بی ریخت بود... بی هیچگونه تعارف و ریای مزخرفی نمیدونم ! که تونستم تاثیری روشون داشته باشم یا نه؟ اما اینو میدونم و مطمئنم که اونا تاثیر خیلی بدی رو قلم و فکر و طراحی هام داشتن. تحلیل رفتم! با اینکه ترم کوتاهی بود اما دیگه جون ندارم. واقعا میترسم این دونه های سیاهی که ازشون کشیدم (کشیدم؟) من رو کلا از پا در بیاره."
دیروز وسطِ دعوا با یکی از این مدیرگروه ها که قبل از عید نیومدی و خب نیومده باشم و بچه ها سردرگمنو خب تقصیر خودشونه و جبرانی بذار و نمیذارم و بذار و باشه و این حرفا فهمیدم پارسال که همین دانشگاه میومدم و این ترم با التماس خواستن بیام دلیل این بوده که تو نظرسنجیاشون رکورد زدم؛ هیچکی تا حالا به نود نرسیده بود اما من شده بودم نودوهشت !
مملکته داریم ؟؟؟؟
موسیقیِ پخش در کلاس
ناله ی ذغال؛ زیرِ دستِ دانشجوهایم